کنارِ خیابانِ امامخمینی، ماهی میفروختند. ماهی ها زنده بودند و باله هایش را آرام آرام تکان میدادند. شبیه زنی که زجرکش شده و دارد جان میدهد. یک ماهی کپور خریدم. فروشنده پولک ها را جدا کرد و ماهی را به من داد. خجالت کشیدم به او بگویم شکم ماهی را خالی کن. ماهی را به خانه آوردم. با چاقوی زنجانی، شکمش را سفره کردم. محتویاتش را خالی کردم. بدنش را قطعه قطعه کردم، شستم و درون فریزر قرار دادم. الان احساساتی شبیه به یک قاتل دارم.
نقطه. تمام.